به طبیعت بگو حواسش جمع باشد
اگرچه کلی دیر ای تقدیر
اما با دستان و شاخهایم امدهام!
اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت
مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم
شاخ دراورده باشد هنر
و دُمى بافته ام در اخر مغزم
چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست
به طبیعت بگو حواسش جمع باشد
اگرچه کلی دیر ای تقدیر
اما با دستان و شاخهایم امدهام!
اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت
مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم
شاخ دراورده باشد هنر
و دُمى بافته ام در اخر مغزم
چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست
سلام به همگی اینجا چقدر تغییر کرده.....
سلام
اگر چیزی را باور نمی کنید دلیلی بر نبودنش نیست دلیلش محدود بودن فکر شماست.
تا میتوانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی....
وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وزیر غلامی داشت که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
او حکایت بازگو کرد.
غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می دانی؟ پس برایم بازگو . اول آنکه خدا چه می خورد؟
-غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ رابرمی گزینید؟
-آفرین غلام دانا.
- خدا چه می پوشد؟
-رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام.
وزیر که ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت وسومین را پرسید.
غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
-چه کاری؟
-ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند.
پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست كه شاه، وزیری را در خلعت غلام وغلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
امروز یه روز خیلی حساس و سرنوشت سازه واسمون
قراره همسرمو جابجا کنیم
بخاطر وضع جسمیش ریسک خیلی بالاس اما خودمو خودش هردو قبلا ثابت کردیم حتی میتونیم حریف مرگ باشیم
پس هیچ نیازی به ترس نیس
و حتی جایی هم واسه نگرانی نیس ..
به طبیعت بگو حواسش جمع باشد
اگرچه کلی دیر ای تقدیر
اما با دستان و شاخهایم امدهام!
اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت
مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم
شاخ دراورده باشد هنر
و دُمى بافته ام در اخر مغزم
چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست
آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.
چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.
ملا نصرالدین با دوستی صحبت میکرد.
خب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتادهای؟
ملا نصرالدین پاسخ داد: فکر کردهام، جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بیخبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی دربارهی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کردهای ازدواج کنم.
پس چرا با او ازدواج نکردی؟
آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی میگشت!
ویرایش توسط Experience : 06-16-2019 در ساعت 02:59 PM
به طبیعت بگو حواسش جمع باشد
اگرچه کلی دیر ای تقدیر
اما با دستان و شاخهایم امدهام!
اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت
مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم
شاخ دراورده باشد هنر
و دُمى بافته ام در اخر مغزم
چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست
آوردهاند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد ميكني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسمالله» ميگويم و از پيش خود ميخورم و لقمه كوچك برميدارم، به طرف راست دهان ميگذارم و آهسته ميجوم و به ديگران نظر نميكنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نميشوم و هر لقمه كه ميخورم «بسمالله» ميگويم و در اول و آخر دست ميشويم.
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو ميخواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نميداني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نميداند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن ميگويي؟ عرض كرد سخن به قدر ميگويم و بيحساب نميگويم و به قدر فهم مستمعان ميگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت ميكنم و چندان سخن نميگويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت ميكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نميداني.. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نميدانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه ميخواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نميداني، آيا آداب خوابيدن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه ميخوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب ميشوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليهالسلام) رسيده بود بيان كرد.
بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نميداني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نميدانم، تو قربهاليالله مرا بياموز.
بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم.
بدان كه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً!
و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد.
و در خواب كردن اينها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد.
روزی یکی از حامیان دولت از بهلول پرسید : تلخترین چیز کدام است؟
بهلول جواب داد : حقیقت است
آن شخص گفت : چگونه میشود این تلخی را تحمل کرد؟
بهلول جواب داد : با شیرینی فکر و تعقل !!!
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم.
گفتم آن کدام سفرست؟
گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیدهای گفتم:
آن شنيدستى كه در اقصاى غور - بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را - یاقناعت پر کند یا خاک گور
ویرایش توسط Experience : 06-19-2019 در ساعت 10:51 AM
قلبم پر از درد و استرس...............................
و هرگز از لطف خداوند نومید مباش.
#قرآن_کریم
حجر/۵۵
______________________
چقدر اين روزا نيازه كه مؤذن زاده اي بياد و در گوش كودك درونمون قران بخونه...
براي سرفه ي گلدان ها، گلي نمانده خودت گل باش...
یک فروشنده در دکان خود، یک طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی، مثل آدمها حرف میزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتریها شوخی میکرد و آنها را میخنداند. و بازار فروشنده را گرم میکرد.
یک روز از یک فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشة روغن خورد. شیشه افتاد و نشکست و روغنها ریخت. وقتی فروشنده آمد، دید که روغنها ریخته و دکان چرب و کثیف شده است. فهمید که کار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و کَچَل شد. سرش طاس طاس شد.
طوطی دیگر سخن نمیگفت و شیرین سخنی نمیکرد. فروشنده و مشتریهایش ناراحت بودند. مرد فروشنده از کار خود پیشمان بود و میگفت کاش دستم میشکست تا طوطی را نمیزدم او دعا میکرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم کند.
روزی فروشنده غمگین کنار دکان نشسته بود. یک مرد کچل طاس از خیابان میگذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت کاسة مسی.
ناگهان طوطی گفت: ای مرد کچل ، چرا شیشة روغن را شکستی و کچل شدی؟
تو با این کار به انجمن کچلها آمدی و عضو انجمن ما شدی؟ نباید روغنها را میریختی. مردم از مقایسة طوطی خندیدند. او فکر میکرد هر که کچل باشد. روغن ریخته است.
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ….
این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.
ویرایش توسط Experience : 06-19-2019 در ساعت 07:49 PM
یه خبر خوشششششششش
فردا جمعس خخخخخخخ
والا اصرار نکنید دیگه خبری ندارم
و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...
زندگی باغی است
که با عشق باقی است
مشغولِ دل باش
نه دل مشغول
بیشتر غُصه های ما
از قصه های خیالی ماست
پس بدان اگر فرهاد باشی
همه چیز شیرین است
کسی هرگز نمیداند
چه سازی میزند فردا
زندگی را دریاب...
به طبیعت بگو حواسش جمع باشد
اگرچه کلی دیر ای تقدیر
اما با دستان و شاخهایم امدهام!
اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت
مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم
شاخ دراورده باشد هنر
و دُمى بافته ام در اخر مغزم
چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست
براي سرفه ي گلدان ها، گلي نمانده خودت گل باش...
سنگ یا برگ؟
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟»
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد و با آن میرود.»
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینیاش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینیاش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را میخواهی یا آرامش برگ را؟»
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین میرود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ میداند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمیخورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»
استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریانهای مخالف و ناملایمات جاری زندگیات مینالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیدهای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب میکردید یا آرامش برگ را؟»
استاد لبخندی زد و گفت: «من در تمام زندگیام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپردهام و چون میدانم در آغوش رودخانهای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دلآشوب نمیشوم. من آرامش برگ را میپسندم.»
براساس تحقیقات جدید انجمن قلب آمریکا، داشتن هدف در زندگی، خطر ابتلا به بیماریهای قلبی را کاهش میدهد.
دکتر رندی کوهن، سرپرست نویسندگان این تحقیق، میگوید: « گسترش حس هدفمندی میتواند از سلامت قلب شما محافظت کند و به احتمال زیاد جان شما را نجات دهد. مطالعات نشان میدهند ارتباط مستحکمی میان حس هدفمندی در زندگی و پیشگیری از مرگ بر اثر بیماریهای قلبی عروقی وجود دارد. هریک از ما نیاز داریم از خودمان این سوال کلیدی را بپرسیم که « آیا در زندگیام هدف دارم؟ » اگر پاسختان منفی است، باید به خاطر حفظ سلامت عمومی بدن خود برای دستیابی به هدفی مهم در زندگی، تلاش کنید ».
چه جالب!
خب متاسفانه اکثر ادما(مخصوصا تو ایران) تازمانی که مجردن اهداف کوتاه مدت و بلند مدت زیاد دارن و واسه رسیدن به اهدافشون در تکاپو هستن
اما از وقتی متاهل میشن میفتن تو دور باطل و بقیه زندگیشونو بی هدف و بی انگیزه سپری میکنن
پس نتیجه میشه که ازدواج واسه قلب ضرر داره
البته بجز استثنا مواردی مث منو همسر عزیزم که باازدواجمون داریم اهداف مشترک بزرگتریو دنبال میکنیم و هرکدوممون یه دنیای شخصی واسه خودمون داریم
اما اکثر جوونای جهان سومی اینطور نیستن و من متاسفم برا همشون
به طبیعت بگو حواسش جمع باشد
اگرچه کلی دیر ای تقدیر
اما با دستان و شاخهایم امدهام!
اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت
مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم
شاخ دراورده باشد هنر
و دُمى بافته ام در اخر مغزم
چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست
دوستان هر کی یه ذره وجدان داره وقتی تاپیکها رو میخونه نظرشو بگه تا این عنتر منترا پررو نشن.
اینا زندگیشون از خیانت و ضربه زدن به زندگی مردم میگذره تازه ادعای بافرهنگ بودنشونم میشه.
خواهشاً لال نباشید، تا خودتون نخواید و عمل نکنید هیچ چیز در زندگیتون بهتر نمیشه و از سوءاستفاده گرها ضربه خواهید خورد.
چشم و گوشتونو باز کنید ببینید توی چه دنیایی زندگی میکنید و از خودتون دفاع کنید.
سکوت کردن زیر پا گذاشتن وجدان و انسانیته.
در انحطاط کنونی جامعه، هرکدام از ما سهم بهسزائی دارد. « میشل دو مونتینی »
ویرایش توسط Experience : 06-22-2019 در ساعت 08:37 AM
من بخاطر وجدانم اولین کسی بودم که راجع به اون درفشانی که از روازاده نقل کرده بودین نظر دادم
بقیه کاربرها و بقیه مردم هم بحد کافی وجدان دارن و واسه همینه که خوشبختانه امثال روازاده های شیاد نتونستن تو جامعه حرفی واسه گفتن داشته باشن
شمام معلومه خیلی رو اون یارو روازاده تعصب دارینا!
اونهمه تو اون تاپیک عصبی بازی دراوردین هنوز اروم نشدین
بنظرم بهتره ازین تعصبات بیرون بیاین که بتونین راحت زندگی کنین
به طبیعت بگو حواسش جمع باشد
اگرچه کلی دیر ای تقدیر
اما با دستان و شاخهایم امدهام!
اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت
مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم
شاخ دراورده باشد هنر
و دُمى بافته ام در اخر مغزم
چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست
جالبه یه نفر که میگه مردم روغن مایع نخورید براتون ضرر داره، یا به بریده شدن دست و پای بیماران دیابتی که باعث ناقص شدن بدن و معلولیتشون میشه اعتراض میکنه و میگه بریدن نیاز نیست این زخمهای دیابتی درمان دارن، این آدم میشه شیاد، اونوقت اونایی که خودشون روغن مایع رو تایید میکنن و به خورد مردم میدن تا بیماری تولید بشه تا از این راه و سوءاستفاده از بیماری و بدبختی مردم پولدار بشن، میشن آدمای درست و باوجدان.
خیلی ممنون نمردیمو معنی باوجدان بودنو فهمیدیم.
رو شخص خاصی تعصب ندارم اما رو حرف درست که به نفع مردم هست و جلوی بیماری و ضررهای مالی مردم رو میگیره تاکید دارم.
از نظر من خیلی از مردم وجدان ندارن، بهشون راه درستو نشون که میدی بدشون میاد، نمیدونم شاید بهتر باشه هیچی نگم به بیماریو فلاکت بیفتن حالشون جا بیاد و اصلنم نفهمن از کجا خوردن.
یادمه چندوقت قبل یه متن خنده دار پر از چرت و پرت تو تلگرام به من رسید
یکی از مسخره ترین قسمتاش این بود که صهیونیزم جهانی داروی دیابت رو اختراع کرده اما از قصد نمیخواد که مومنین و مومنات ایران به اون دارو دسترسی پیدا کنن که دست و پاشون قطع بشه ناقص و کج و کوله بشن و بشن سوژه خنده صهیونیستها!
احتمالا از همون روازاده روان پاک الهام گرفته بوده و متاسفانه حرف شمام درهمون راستاست
البته بطلان همین حرفتون با دلایل علمی هم قابل اثباته
من بعنوان مهندس صنایع غذایی میتونم با دلایل علمی بتون ثابت کنم روغن مایع اگه درست فراوری بشه بسیار هم مفیده
اما روغن دنبه و پیه گاو و امثالهم بشدت واسه سلامتی مضرن
تو هرچیزی متخصصش باید نظر بده
اگه خواستین تاپیک مجزا بزنین و هرسوالی درخصوص فراورده های خوراکی دارین بپرسین من درخدمتم
به طبیعت بگو حواسش جمع باشد
اگرچه کلی دیر ای تقدیر
اما با دستان و شاخهایم امدهام!
اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت
مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم
شاخ دراورده باشد هنر
و دُمى بافته ام در اخر مغزم
چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست
گفتم که شما همون روغن مایع رو بخورید تا کارتون به بریده شدن دست و پاتون برسه اونوقت متوجه میشید.
جالبه که اتفاق ایست قلبی بخاطر خوردن قرصها براتون تجربه نشده، چون یه جورایی قرصها هم از نظر شما قابل اعتماد بودن اما دوبار ایست قلبی بهتون ثابت کرد قابل اعتماد نبودن.
پس یه آدم چه وقت باید از اشتباهاتش درس بگیره؟
ویرایش توسط Experience : 06-24-2019 در ساعت 01:44 AM
همینه میگم حالتون خوب نیس
چیزای بیربط رو بهم ربط میدین
قبل از اینکه بخوام تفاوت دراگ و روغن رو واست توضیح بدم!
یه سوال :
از کجا معلوم اگه کسی به روازاده بیسواد شیاد اعتماد کنه کارش به درد و مرض و بیچارگی نکشه؟!
این یارو میتونه تضمین نامه بده دست کسی؟!
من تو زندگیم به این نتیجه رسیدم هرگز نباس به ادمی که سوادش ازم کمتره اعتماد کنم
چون این دقیقا میشه عقب گرد!
به طبیعت بگو حواسش جمع باشد
اگرچه کلی دیر ای تقدیر
اما با دستان و شاخهایم امدهام!
اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت
مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم
شاخ دراورده باشد هنر
و دُمى بافته ام در اخر مغزم
چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست
نیازی به دونستن فرق روغن و دراگ نیست، چیزی که بدن ما نیاز داره روغن طبیعیه مثل روغن زیتون یا روغن زردی، همینو رعایت کنیم دچار بیماریهایی مثل کبد چرب نمیشیم.
از اونجا معلوم هر کی میره پیش دکتر روازاده گشتنیهاشو گشته جایی نبوده نرفته باشه، از همه باسوادهای مد نظر شما جواب گرفته بیماریت درمان نداره خوب بشو نیستی.
نه که دکترهای طب مدرن تضمین نامه میدن، همون جراحی هم که میکنن اولش امضاتو میگیرن که اگه مشکلی پیش اومد مسئولیتش به عهده اونا نیست.
من به مهارت و تجربه اشخاص اهمیت میدم نه به سوادشون.
چون معمولاً با سوادها یه جورایی از نعمت عقل و تفکر محروم هستن در حالیکه حتی توی رشته ای هم که خوندن مهارت چندانی ندارن.
آخ بمیره این دلتنگی 😣😣
زیادی خوب نباش 😒داستان میشه
به طبیعت بگو حواسش جمع باشد
اگرچه کلی دیر ای تقدیر
اما با دستان و شاخهایم امدهام!
اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت
مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم
شاخ دراورده باشد هنر
و دُمى بافته ام در اخر مغزم
چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست
خیلی بدجور دلم گرفته ...
چرا هیچ چیزی خوب پیش نمیره ...
فقط بدتر میشه ...
کلا شانس ندارم...
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:
“بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”
شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت :
” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ” شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. “
عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه نشد ! “
عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:
شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند...!!!
سلام
طب سنتی ایران روشهایی دارد و با استفاده از داروهای گیاهی باعث بهبود بیماران میشده ولی با آمدن پزشکی جدید اصلا به آن نگاه هم انداخته نشده و کاملا دور انداخته شده است در صورتی همین پزشکی جدید پس از مدتی شروع به بررسی خواص گیاهان دارویی کرد چون اثرات مخرب داروهای شیمیایی را فهمید من نمیگویم طب سنتی کامل بوده و بی نقص ولی موهومات هم نبوده متاسفانه پزشکان ایرانی اصلا روی طب سنتی ایران تحقیق نکردند و بدون دلیل آن را رد می کنند الان حتی پزشکان از قبیله های آفریقایی هم داروهای گیاهی که استفاده می کنند را مورد بررسی می کنند جای تعجب هست که پزشکان ایرانی چرا هیچ تحقیقی در این زمینه ندارند غرب زدگی و خودباختگی در مغز بعضیها چنان هست که همه چیز ایرانی را خرافه میدانند ولی همین غربیها بیشتر و علمیتر به همین طب سنتی ایران نگاه می کنند من نمی گویم همه طب سنتی مورد تایید هست ولی موهومات هم نیست باید تحقیق شود و روشهای آن و اثراتش تایید یا تکذیب شود نه اینکه بدون تحقیق انگ خرافه به آن زد.
تا میتوانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
زیادی خوب نباش 😒داستان میشه
از کولر بو گوز میاد
شخصی در حال تنگدستی و بی پولی به زن خود گفت: اگر بخواهیم فردا شب پلو بخوریم و فردا بروم یک من برنج بگیرم، چه قدر روغن برای آن لازم است؟
زن جواب داد: دومن روغن لازم دارد.
مرد با تعجب گفت: چه طور یک من برنج، دو من روغن می خواهد؟
زن گفت: حالا که ما با خیال پلو می پزیم لااقل بگذار چرب تر بخوریم.
....
ویرایش توسط eli2 : 06-28-2019 در ساعت 12:02 AM
و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...
در حال حاضر 3 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 3 مهمان ها)